جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 1:9 ::  نويسنده : شاهرخ

از هفته ی همه ی خونواده ی ما رفتن خونه پدر بزرگ  .خونه خالی بود.بچه ها رو. دعوت کردم.بازی کردیم.فرید هم یکی دو روز اینجا بود..آخر هفته مهمونیه محسن بود چند روزی رو بدون دردسر و غر زدن مامان و بابا با خیال راحت هروقت میخواستم بیدار میشدم و هروقت میخواستم میخوابیدم.شد پنجشنبه .کلاس زبان نرفتم و اول رفتم معالی آباد بعد با آرمین رفتیم صدرا بعد هم با مینیبوس رفتیم فاز دو.پیاده که شدیم یکم اومدیم پایین تر چند تا آدم تو بالکن یه خونه ای داشتن قلیون میکشیدن فهمیدیم که همینجاست!!!! .من به خونه  نگفته بودم کجا دارم میرم.همین که داخل خونه شدیم دیدم همه پیرهن ها رو در اوردن همه هم ماشالله بدن ساز و هیکلی البته بیشتر خطی بودن نه حجمی.ما رفتیم تو به احترام ما آهنگ رو خاموش کردن چراغ ها رو هم روشن کردن باهامون سلا وعلیک کردن و میوه اوردن و دوباره آهنگ گذاشتن و فلشر رو روشن کردن.کپی پارتی بود فقط دختر توش نبود!بچه هایی که اونجا بودن:وحید(خوش هیکل اولتر از همه شروع به عرق خوردن کرد چون میخواست بره سر کار ولی بقیه نمیخوردن تا همه بیان) محمد (داداش محسن  خیلی چاق شده بود) سامان(دراز و لاغر بود) میلاد معدلی/(بدن خوشکل و خطی داشت یکم هم زبونش میگرفت) یکم رقصیریم تا اینکه وحید رفت بعد از اون سینا اومد(پسره عینکی بود خیلی هم باحال) بهروز اومد (با مرام و خوش هیکل تر از همه)

امیر اومد شروع کردن به عرق خوردن به ما هم تعارف کردن ولی منو محسن و آرمین نخوردیم اوا خوردن و دی جی هم آهنگاش واقعا سالار بود خیلی باحال بود.سعید دی جی بود یه آدم خیلی خیلی باحال که یه تیشرت تنش بود که در کل تو ایران نبود آخه خود تیشرته کلی عکس سکسی از شخصیت کارتونی روش بود محمد میگفت اینو فقط تو مهمونی میپوشه اونم جلو دخترا!! ترک بود و چرت و پرت زیاد میگفت .بعد از اونا آرش هم اومد که نامزد داشت ولی واقعا خیلی مسخره بود.نیما هم همراهش بود یه پسر آروم ولی انگار فقط اونجا آروم بوده.داشتن دعوای برره ای میکردن که یهو سینا یه شیشه شکوند و یه میز شیشه ای رو خورد بهش و شکوند.بعدش غذا خوردیم.!آرمین مجبور شد بره و نمیا هم که میخواست بره اونو رسوند.بعد از اونا مجید و محمد خسروی اومدن   محمد کشتی گیر بود و خیلی هیکل درشتی داشت اما مجید خیلی بچه خوشکل بود.کلی مسخره مجلسی کردن .موقع کادو دادن آرش پا شد تک تک کادو ها رو جمع میکرد.هر یکی یه کادوی باحالی اورده بود.وقتی اینا هم تموم شد دوباره رقصیدیم.موقع خواب شد!همه رفتن فقط منو محسن و محمد و آرش و بهروز و سعید و مجید و محمد موندیم.مجید و محمد رفتن طبقه بالا بخوابن.ما هم که طبقه پایین بودیم اومدیم بخوابیم که بچه ها شروع به تعریف کردن از سفر قشم و دختر بازی و همین طور آرش از خرامه میگفت .با هم شوخی هایعجیب و غریب میکردن.من  و محسن که فقط میخندیدیم.تا صبح خندیدیم 4 صبح بود که خوابیدیم.من به آزمون گزینه دو نرسیدم.تا 10خواب بودیم.پا شدیم دوباره تعریف.بعدشم پاسور.من باید میرفتم خونه واسه همین اومدم.سوار مینیبوس ارتش شدم اومدم اول صدرا بعد سر پل بعد هم نمازی.رفتم گزینه دو تا گام دوم رو بگیرم ولی بسته بود.بعد از اون رفتم فست فود بعد.اومدم خونه ولی تو راه فهمیدم دیر میشه واسه همین نرفتم خونه دوباره حرکت کردم رفتم سر پل   بعد با آرمین رفتیم فرهنگ شهر کلاس عربی پیش استاد واعظی.دیر اومد ولی وقتی هم اومد با ابهت اومد.بچه ی  پایین شهر تهرون بود.همش هم فحش میداد و تیکه مینداخت.کلی حال کردیم.آخر کلاس بود که نوید هی زنگ میزد هی زنگ میزد.وقتی اومدم بیرون با عصبانیت بهش زنگ زدم واونهم گوشی رو قطع کرد .با آرمین تاکسی گرفتیم تا سر پل.زنگ زدم خونه که کلی هم نگرانم شده بودن و معذرت خواهی کردم.خوابیدم.امروز صبح رفتیم ورزش ولی همش راه رفتیم.



جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 1:59 ::  نويسنده : شاهرخ

قبل از امتحان شیمی رفتیم آنالیز واسه کلاس آمادگی امتحان وقتی خواستیم بیایم واسه همایش اسم نوشتم

دیروز بهم اس دادن که پاشو بیا همایش  به آرمین گفتم بیا بریم گفت حوصلم نمیشه و این جور چیزا

خلاصه رفتم.با تاکسی رفتم و از زند به اون ور رو هم پیاده رفتم بلد هم نبودم ولی تا حدودی میدونستم که کجا باید باشه رفتم و پیداش کردم  اولش که رفتم تو خوش آمد گویی کردن  پذیرایی هم کردن  بهم گفتن برو ته راهرو و بعد برو بالا  من دیدم نوشته بالکن گفتم شاید اشتباه کرده و رفتم پایین و دیدم ملت نشستن ولی خب همه دختر بودن  تعجب کردم ولی خب رفتم نشستم  دیدم هرچی میاد دختره به هرکی هم زنگ زدم که پاشه بیاد که یکم کرم بریزیم و بخندیم و تنها نباشم هیچکی گوشی رو بر نمیداشت همه ی بروبچه ها خواب بودن! خلاصه ما دیدیم دخترا دارن بد نگاه میکنن چند تا تیکه هم واسه بی جنبه بودنشون انداختم ولی دیدم من تنها ی تنها وسط 200تا دختر نشستم.خلاصه به دید زدن مردم مشغول بودم که برنامه شروع شد.چند تا پسر ته سالن دیدم و خیلی تعجب کردم که چرا پسرا نیومدن.خلاصه برنامه هاشون باحال بود ولی یه دفعه گفت که این تیکه رو اول پسرا بگن با صدای بلند و من هم که صدام کلفت و بلنده  با صدای بلند داد زدم که یهو همه  ی سالن برگشتن بهم نگاه کردن!!!اون موقع نفهمیدم جریان چیه ولی موقع بیرون رفتنم از سالن فهمیدم پسرا طبقه ی بالا نشسته بودن و دخترا پایین!!!1بین همایش هم یه مسابقه برگذار کردن که دخترا اومدن روی صحنه و باید اس تایپ میکردن و بعد هم موقع اس دادن پسرا هم شد!!کلی حال کردیم ولی یکم از سوتی که داده بودم خجالت کشیدم.تاکسی گرفتم و اومدم خونه.ولی دمشون گرم بغل دستی های خوشکلی داشتم!!



جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 1:55 ::  نويسنده : شاهرخ

تقریبا تابستون به نیمه رسیده و خیلی خیلی زود گذره.جمعه ی پیش از طرف مدرسه و البته ناحیه یک رفتیم اردوی سه روزه.اولش ساکم رو بستم اومدم برم بیرون از خوه که دیدم اتوبوس داره میاد دویدم ولی واسم واینستاد.قرار بود 4برم پیش بهنام و رضا شمشیری.سوار شدیم و رفتیم جلو ناحیه یک نشستیم.بهنام بود رضا بود هادی شفیعی فرزاد هیکل(ویکتور) میلاد منصوری بود (بچه خواهر آقای غلامی) بچه ی آقای غلامی  و بچه ی آقای زارع.بچه ی زارع اولش خیلی ساکت بود من دلم وخت واسش اسمشو پرسیدم و با بچه ها آشماش کردم بعد فهمیدیم زیادی حرف میزنه!!آقای کاظمی که تو ابتدایی معلم بهداستمون بود شده بود مسوولمون.همون اول کار شمارش رو بهمون داد که اگه مشکلی پیش اومد هش زنگ بزنیم.اتوبوس دیر اومد .بالاخره رفتیم زرقون.آقای کاظمی گفت ما باید یواشکی بریم تو یه یه کمپ دیگه بخوایم که راحت تره واونجا رو خوب تنمیز کردیم ولی نصفه شب بود که اومدن بیرزونمون کردن و صاحباش اومدن توش خوابیدن.پذیرایی رو همون اول کار گرفتیم.11/5 خاموشی میزدن ولی ما تازه اون موقع بساط رو پهن میکردیم روی چمن های جلوی کمپ.تا ساعت 1 مینشستیم.استخر هم رفتیم.تخت جمشید هم رفتیم.تو تخت جمشید موقعی که صدا و تصویر میذارن و در مورد تخت جمشید حرف میزنن همه ساکت میشن ولی آقای کاظمی به ما میگفت اذیت کنید و ما هم دیت میزدیم و پا میکوبیدیم.ناهار های خوبی داشت.بستنی شیرموز و کیک هم خوردیم.بچه ها اراضل بازی در می اوردن.پاسور بازی میکردن.اولین روزی که رفتیم گفتن که هر شهری که اومده اگه که توی نظافت کمک کنه و نماز رو به موقع بیاد و ورزش هم باشه جایزه میگیره.مسوول ما گفت  ما که شیرازی هستیم از این کراا نمیکنیم ما هم به تبعیت اون تا 7 میخوابیدیمو بعد تر از همه میرفتیم صبحونه میخوردیم.اطرافمون هم همش زنبور قرمز بود.خیلی خیلی حال داد و خوش گذشت.کلی هم مشکل با لر ها پیدا مردیم توی اتوبوس موقع رفتن به تخت جمشید.واقعا سنگ اندازیشون حرف نداره آخه به نمود از سنگ با قند دقیقا زدن وسط پیشونی مسوول ما که دعوا شد.دست یکی از بچه های اردوگاه هم شکست ولی آقای کاظمی که واسه همین کار اومده ب. خیلی زود دستشو بست تا خوب بشه.یکی از بچه ها هم روز اول حالش بد شد که بر گردوندنش به شیراز.



بچه های باحال کلاس تجربی
خاطرات جالب و بامزه کلاس و اتفاقات باحال
درباره وبلاگ

دم همه گرم که اومدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بچه های کلاس تجربی و آدرس oskolha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 13
بازدید کل : 1173
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1